بهاى جوانى
عوفى، نويسنده جوامع الحكايات، حكايت زيبايى درباره جوانى و ارزش آن آورده است. او مىنويسد كه بازرگانى در زمان انوشيروان مىزيست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سالها، او كه در مملكت نوشيروان غريب بود، تصميم به بازگشت به ديار خويش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگويى كردند كه فلان بازرگان، از بركت تو و سرزمين تو، چنين مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، ديگر بازرگانان هم روش او را در پيش مىگيرند و اندك اندك رونق ديار تو، هيچ مىشود. انوشيروان هم رأى آنها را پسنديد و بازرگان را احضار كرد و گفت كه اگر مىخواهى، برو؛ ولى بدون اموال.
بازرگان گفت: «آنچه پادشاه فرمود، به غايت صواب است و از مصلحت دور نيست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترك همه مال گرفتم.» نوشروان گفت: «اى شيخ! در اين شهر چه آوردهاى كه باز نتوانم داد؟» گفت: «اى مَلِك! جوانى آورده بودم و اين مال بدو كسب كرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گير.» نوشروان از اين جواب لطيف متحيّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت